درباره آثار
Read to English | خواب آينهها سنگين است! |
آن سوی آينهها جيوههای سرد خوابيدهاند؛ خوابشان دنيای تصاوير را در وارونگی ابدی فرو برده است.
رو بهروی آينه در كمترين زمان، شوسه در سرزمينهایی معكوس میزنيم.
گاه میخنديم، خيره میشويم وگاهی...
و هيچ فريادی نتواسته است جيوهها را بيدار كند... چقدر خواب آينهها سنگين است!
بومهای سفيد، آينههای راستگوی من شدند. باور دارم هر آنچه در وجود من است، نه در آينه، بلكه بر پيراهن سفيد بومهايم نقش میبندد و همين برای من كافیست.
برای نقاشی كردن پل میسازم و گاهی تمام مسير را شنا میكنم، صدايی را دنبال میكنم از درونم تا روی بوم.
تصويری كه رو بهرويم شكل میگيرد؛خيال است! اما خواب نيست، عجيب است! ولی دروغ نيست.
اين چيزی است كه هرگز در آينه نديدهام.
سارا اشرفی
نقاش
بهار ١٣٩٧
اركيده ها لباس هايم را از روي بند رخت مي برند |
سالهاست كه روي كاغذ ها و بوم ها بذر مي كارم .
دانه هايي كه متعلق به زمان است ، ريشه هايي دارند از جنس لحظه هاي خاص ، براي من!
گاهي بوم هايم در هم ريشه مي كنند ، شاخه هايي مي زنند در سرزمين هايي متفاوت.
مهم اين است كه جوانه بزنند ، روبروي صورت تو ، كه نگاهشان مي كني و جستجوگرانه چشمانت برق ميزند .
گاهي دانه هايي را مي كارم كه سبز شدني نيستند !
من آنها را مي رويانم .
موجوداتي ميشوند ، كه من خواسته ام و زندگي را نفس مي كشند ،از بطن نارستني ها !
در ذهنم خانه اي هست كه روي ديوارش ، ساعت شماطه اي آويزان است !
پرنده ي چوبي ساعت ، انتظار تولد جوجه هايش را مي كشد و گلدان مصنوعي روي ميز عادت دارد آب بخورد!
چرخي ميزنم در اين شهر و تنفس مي كنم هوايي را كه در ذهنم خلق كرده ام
هر گوشه ي اين شهر كسي نگاهم مي كند ، چشمانم را مي بندم و هر بار دست يكي را مي گيرم و توي راه به او مي گويم :(مي خواهم روي سرت دانه بكارم ، شايد درخت بلوط ، شايد هم يك پرنده ي خواب !)
از خودش مي پرسم چي دوست داري ؟ ولي جوابش را گوش نمي كنم و مشتي دانه رنگي روي سرش مي پاشم و او تنها نگاه مي كند!
فكر كنم هميشه لابه لاي دانه ها بذر سكوت هم هست !!
اينجا همه چيز را مي توان كاشت : شادي ، آرزو، تنهايي، پرواز ، فرياد ، بي تابي ، و حتي دلتنگي...
امشب كودكي متولد خواهد شد ،از ذهن مادرش ، مادري كه آرزوي در آغوش كشيدن كودكي را داشت.
اينجا اركيده ها لباس هايم را از ربند رخت مي برند !
ديروز پيراهنم تن زنبق وحشي بود !
ريشه هايش را از خاك در آورد و فرار كرد !
يادم باشد به جوجه هاي ساعت شماطه اي پرواز ذهن را ياد بدهم...